معرفی کتاب هزار و یک روز از لابهلای نامهی آیدین آغداشلو برای پسرش (نقل از: ماهنامهی «فیلم»، شمارهی ۱۵۶، فروردین ۱۳۷۳) نامهای برای پسرم.
پسر عزیزم. ساعت ده شب است. میخواهم نامهای برایت بنویسم تا حرفهایی را كه به وقت مكالمه به نظر نصیحتآمیز و پندآلود میآید – و به دل میگیری و بیحوصله میشوی و گوش نمیدهی – راحتتر بگویم. (ساعت ده شب است و صدای تو را از اتاقت میشنوم. صدای تو را كه نه؛ صدای ورق زدن كتابی را كه داری میخوانی. اما همین صدا نشانهی حضور آدمی است در جستوجوی معنایی كه در هر ورق زدنی، افزون میشود. پس به احترام پسر جوانی كه تا دیروقت كتاب میخواند و صدای ورق خوردن كتابش جایگزین ضربان نبض و نواخت نفس او شده، این چند كلمه را ادامه میدهم.)
تا به حال نامهای برایت ننوشتهام، چون شكر خدا از تو دور نماندهام. و چه خوشم از اینكه همیشه در جوارت بودهام. اما وقتی كه، درست به سنوسال تو، یازده ساله بودم، در سال هزاروسیصدوسی، پدرم یك سالی از ما دور ماند. من و مادرم در رشت مانده بودیم و او در تهران بود و بیمار بود و بستری و در همان سال بود كه درگذشت و تنهایما ن گذاشت؛ در چهارده آبان هزاروسیصدوسی. همین دوری یكساله باعث شد تا برایم نامه بنویسد؛ نامههایی متعدد و طولانی و سراسر پند و مزاح. آخرین نامههایش را پیش از مرگش و در روز تولدم، هشتم آبان، دریافت كردم. مثل اینكه میدانست دیر است و سه نامهی پیاپی برایم نوشت و همراه نامهها، سه جلد كتاب برایم فرستاد: «ده نفر قزلباش» حسین مسرور «افسانههای كهن» صبحی مهتدی و «الفالنهار» یا «هزار روز». (نامه را رها میكنم تا كتاب «الفالنهار» را به یاری فهرست كتابخانهام بیابم – همچنان صدای ورق خوردن كتاب از اتاقت میآید، پس هنوز بیداری – و كتاب را مییابم كه از همان زمان نگاهش داشتهام، با جلد چرمی قهوهایرنگ و صفحات زردِ خشكشدهاش، بازش میكنم و ورق میزنم؛ صفحات اول و دومش كنده شده و بیهوده دنبال نام مؤلفش میگردم. اما در صفحهی سوم میخوانم كه «به بیمقدار محمدحسن میرزا كمالالدوله، محمدكریم خان قاجار مفوض و موكول فرمودند كه هم خاطر خوانندگان به مشغلهی آن خرسند و هم حتماً مواعظ و پند گیرند… این كتاب را كه حاوی احسن قصص و حكایات و اعظم تواریخ و روایت است… مطابق تحتاللفظ فرانسهی ادیبانه و منشیانه به فارسی ترجمه نمود…»).
مترجمها از ادبای زمان مظفرالدین شاه قاجار بودهاند و چه نثر دور و گمشدهای دارند. من چهطور این نثر را میخواندم؟ اصلاً میتوانستم؟ یادم میآید كه با چه دشواری و ولعی سعی میكردم این نثر پیچیده و غریب – و به قول خودشان ادیبانه و منشیانه – را بخوانم و دریابم و گاه میشد كه صفحهای را تا ده بار مرور میكردم (كتاب را وق میزنم، صفحههای پارهشده را با نوارچسبهایی تعمیر كردهام و در گذشت سی سال، روی كاغذ شكری رنگ، جای قهوهای انداختهاند و چسبشان رفته است و در هر ورق زدنی پراكنده میشوند و میریزند). قصهی «عذرای دلآرا» را شروع میكنم به خواندن: «…گفت در سنوات قبل تاجر پیری بود در ولایت دمشق و خانهی قشنگی در خارج حصار و در حول شهر، با زن جوانی كه در حسن و وجاهت بینظیر، مأنوس و محشور»… ورق میزنم؛ چه قصههای شگفتانگیزی: قصهی «كولوف و دلآرای خوشسیما»، «عطاالملك وزیر غمگین»، «بدرالدین لؤلؤ»، «ابوالفوراس سیاح اعظم»، «پادشاه بیغم»…كتاب را كه باز میكردم، در دنیای كوچك محلهی «آفخرا»ی رشت، با دیوارها و بامهای سفالپوش و خانههای گچكاریشده و زمین همیشه گل و سنگفرش سراسر خیس و براق و آسمان همیشه ابریاش، بسته میشد و دروازههای عظیم سرزمینهای دوردست و ناشناختهای گشوده میشد كه نامهایی عجیب داشتند، شهرها و جزیرهها و كشورهای پهناوری چون «قبچاق» و «سیركاسین» و «خجند» و «باتاویا» و «ویزاپور» و «جاوه» و «كاكار»… و دیگر تنها نمیماندم. این طور شد كه تمامی یازده سالگیام را با این كتاب گذراندم و تلخی یتیمی و فقر و فردای نامعلوم را به چیزی نگرفتم. نقاشیهای این كتاب، آن حكاكیهای ظریف غنایی زیبای قرن نوزده فرانسه، الگوی نقاشیهایم شدند و خواندن به جای كندن نثر قدیمیاش، با فرهنگ گذشته آشنایم كرد، و قصهها گریزگاه و پناهگاهم شدند و به ملازمت «ابوالفوارس سیاح اعظم»در كشتی نشستیم و بادبان كشیدیم و او زندگی پرمخاطره و پرماجرایش را برایم حكایت كرد كه «…در تمام مسافرتها ملازم خدمت پدرم بودم و هنگام مسافرت به دریای هند، در «بصره» به كشتی نشستم برای آنكه به شهر «سورت» بروم و به جزیرهی «سرندیب»، و به سن یازده سالگی بودم…» مثل من و به سن من، كه نه با كشتی بادبانی، كه در ماشین شوهرخالهام كه به سرپرستی ما آمده بود، به تهران روانه شدیم و تهران، همانقدر دور و بزرگ و ترسناك و مجهور بود كه «سرندیب».
(باز نامه را رها میكنم. بستهی نامههای پدرم را از كشو بیرون میآورم و باز میكنم. نامهها را روی كاغذ خطدار خشنی، با جوهر سبز و قلم فلزی نوشته است. آخرین نامهاش را پیدا میكنم؛ تاریخ هفتم آبان هزاروسیصدوسی را دارد. نوشته است: «تولدت را از صمیم قلب تبریك میگویم و خوشبختی و آیندهای روشن و عالی را برایت خواهانم… خداوند تعالی این دعای بنده را به خاطر پیری و بیماریام قبول كند. فرزندم میدانی چهقدر آرزو داشتم روز تولدت كنار تو باشم و جشن مفصلی بگیریم. چه كنم كه نشد. انشاالله سال آینده» – و سال آینده را ندید و یك هفته بعد درگذشت – و نامه را این طور تمام میكند كه: «… خب، دیگر خسته شدم. تو را به سینه میفشارم و میبوسم. امروز كه هفتم آبان است یك سال تمام است كه از رشت حركت كردهام و از شماها جدا شدهام. قربانت محمد». اما آدمها، پسرم، تكین عزیزم، بهسادگی نمیمیرند و بهآسانی فراموش نمیشوند و هرچند مزار پدرم را دیگر در امامزاده عبدالله نمیشود پیدا كرد، اما كتاب «الفالنهار» هنوز بوی او را در لابهلای صفحات ویرانشدهاش دارد و هر قصهی آن را كه میخوانم – دوباره شروع كردهام به خواندنش – میدانم او هم همان را چهل سال پیش خوانده است، و هر تصویرش را كه میبینم، او هم تماشا كرده است. هر قصهاش را كه آغاز میكنم انگار رمزی گشوده میشود كه درجا مرا به او بازمیرساند و وصل میكند. هر سطرش بندیست از عهد و میثاقی كه به نحوی مرموز و وهمآلود، ادامهی حیات پدرم را در من را تذكر میدهد و تأكید میكند.
پیمانی كه با «الفالنهار» بسته شده، همچنان تا امروز معتبر مانده و بار امانتی را كه بر عهدهام گذاشته به دشواری، اما به صبر و تحمل، حمل كردهام، و میبینی فرزندم، كه من هم، همان پیمان را با تو، از راه هدیه كردن كتاب (همین كتابی كه صدای خشخش صفحاتش از اتاق تو میآید و نمیدانم كدام كتاب است، ولی میدانم كه هنوز بیداری و داری میخوانیاش)، پیمانم را از راه هدیه كردن كتاب تجدید میكنم. پیمانی كه تداوم معرفت و امتداد یافتن ذهن مشتاق را تعهد میكند: در نسلی پی نسلی، در كتابی به دنبال كتابی. اینطور است كه مردهها نمیمیرند و در ما میمانند و رسوب میكنند و زندگیشان ادامه مییابد. انگار در آسمان گستردهی پرستارهای تیری را پرتاب كنند كه تا دو سه نسل، قوس خط سیرش قابل تماشا و شناسایی باشد. مردهها قصهای را میگویند كه هر بار نقل شود، نه قصه، كه یاد راویاش دوباره زنده شود. میراثی به جا میگذارند كه در روح و ذهن میماند و اگر درست به جایش بیاوری، میماند و گسترده میشود. بار معنا از این راه است كه حمل میشود و انتقال مییابد؛ از والدین به فرزندان، و از فرزندان به فرزندانشان و از معلمان به شاگردان… اگر هم آن تیر شعلهور پرتاب شده از دوردستهای گذشته دیگر به چشم نیاید، رد رنگینكماناش تداوم انتقال را بشارت خواهد داد.
(صدای ورق خوردن كتاب دیگر نمیآید. نور چراغ كنار رختخواب از تیغهی باریكِ درِ نیمهباز اتاق، تا انتهای راهرو را شكافته است. به بالای سرت میآیم كه دیگر خوابیدهای. سایهی مژههای بلندت گونههایت را هاشور زده و برق دندانهای درشتت از لای لبان نیمهبازت پیداست. كتاب بستهشده را از لای انگشتانت بیرون میكشم و عنوانش را میخوانم: «مرد مصور» اثر ری برادبری).
میدانم كه دیگر به قصههای پیش از خفتن نیازی نداری. پس قصهام را حالا كه خوابیدهای مینویسم، چرا كه بیقصه مشكل میشود دوام آورد… فردا، هرچند كه شب دیر خوابیدهای و صبح زود برخاستهای، سر میز صبحانه این نامه را برایت خواهم خواند و عیبی هم ندارد اگر دیرتر به مدرسهات برسی.
برچسب: ادبیات ادبیات داستانی ایران داستان فرانسوا پتیس دلاکروا کتاب نشر نشر نخستین هزار و یک روز