
شعر آخرین خانه است یرای نفس کشیدنم / گفتگو از: زهرا باقری شاد
رضا طاهری، شاعری است که شعرهایش هم از نظر ساختار، زبان و هم محتوا بیشتر به شعرهای ترجمه شبیهاند. او دنیای شاعرانه و درونی خودش را دارد و اگر برای نخستین بار شعرهایش را بخوانیم حدس زدن اینکه او یک شاعر ایرانی است و به جغرافیا و تاریخ این سرزمین پیونده خورده کاری دشوار است. او بیشتر عاشقانه نویس است و کمتر به موضوعات و رخدادهای اجتماعی میپردازد. از رضا طاهری تا به حال مجموعههای شعر «هفت تا و دو تا دوستت دارم»، «از فال قهوه»، «داستان مرگ سیزدهم» و «شبانهها» منتشر شدهاند. آنچه میخوانید گفتگوی من با این شاعر جوان است درباره ویژگیهای شعر او.
جغرافیایی ندارم، تاریخی ندارم؛ این بخشی از یکی از شعرهای قدیمی شماست متعلق به مجموعه سالهای ۸۱ تا ۸۲. اما هنوز هم شعرهای شما متعلق به هیچ جامعه هیچ سرزمین و هیچ تاریخ و هویت اجتماعی نیستند. نظرخودتان در اینباره چیست؟
– در ابتدای یکی از کتابهایم جملهای از آدرنو آورده بودم: «برای انسانی که دیگر سرزمینی ندارد نوشتن جایگاه زیستن میشود». من بی مکان نیستم. نشانه های جغرافیای و تاریخی در زندگی ام به قاره ی کوچکی به اسم نوشته های من کوچ کرده است. تاریخ و جغرافیا در شعر من گستردهتر است. بخشی از این پراکندگی جغرافیای به زندگی من بر میگردد. مسافر بوده ام، به صورت دقیق کلمه و گاهی هم در جغرافیای ذهنی ام زندگی میکرده ام، از طرفی زادگاه من جغرافیای تضاد گونه ای دارد، یعنی تلاقی کوه با دریا وزندگی بازرگانی و دریانوردی و شهری که بیش از ده برابر جمعیتش به علت توسعه منابع نفت و گاز در ایران در طول این ده سال مهاجر پذیرفته است و از دید من برای هر بندر پسکرانه ای نیاز است، از دید من پسکرانه ی بندری که در آن زندگی میکنم مساحتی به اندازه ی ایران دارد، نه باید بگویم فراتر از مرز جغرافیای ایران امروزو حتا جغرافیای ایران کهن. به اینها اضافه کنید تغییرات دائم و عدم امنیت شغلی تا جایی که در ۱۰ سال، بیش از ۲۰ شغل غالبا دولتی و گاهی غیر مرتبط در ایران عوض کردم. دامنه ی تغییرات در صفحات تاریخ زندگی من در ایران بسیار بوده است و روزمره گیهایم مثل آونگ. گاهی حس میکنم غول چراغم که همیشه در شعر آرزوها را مینویستم ولی خودم از آرزوی ساده بازمانده ام.
اگرچه در شعرهایتان اشارههای زیادی به رخدادهای تاریخی و اسطورهای دارید اما من به عنوان یک خواننده شعر نمیتوانم بفهمم که این شعر را یک شاعر ایرانی گفته یا یک شعر ترجمه دارم میخوانم. دلیل نزدیکی شعرهایتان به شعرهای ترجمه در چیست؟
– شعرهای دفتر اول هفت تا و دوتا دوستت دارم (چاپ شده در سال ۷۹) یا قسمتی از مجموعه شعر داستان مرگ سیزدهم (چاپ شده در سال ۸۱) درچینش کلمات متفاوتتر از شعرهای جدید مناند و وجه موسیقیایی تندتر اما شعرهای جدید من عاری از آهنگ کلامی دسته شعرهای نیمایی وسپید وموج ناب و حجم و زبان گفتار است. سعی کردهام از آهنگ درونی و زبان روایتی استفاده کنم. من حس میکنم بیشتر گرایش محتوای است که شعر مرا این گونه نمایش میدهد. من به نوعی ازسال ۸۳ به بعد رابطه ام به صورت مستقیم با شعر و شاعران ایرانی کمرنگ بوده است. همیشه به صورت سالی دو بار چند کارتون کتاب شعر میخریدم مینشستم میخواندم ولی فقط برای دانستن و شناختن و هیچ وقت فرصت تاثیر پذیری مطلوب فراهم نشد. من شعر سرودن را از کودکی با آموزش کامل وزن و حفظ نیمی از دیوان حافظ و خیام و برخی از غزل های سعدی و مولوی و شاعران قدیمی آغاز کرده بودم و تا سالها شعر کلاسیک کار میکردم. گاه نزدیکی به زبان ترجمه برای من بیشتر در حوضه ی دایره ی نشانهها است نه نحو کلمات.
این یکی از شیرینی های آن دوران دانشجویی من بود که دوستانم که به زبان عربی مسلط بودند پس از نوشتن شعرم میکوشیدند معادلی نزدیک و فکری برای آن در شعر شاعران معاصر عرب بیابند و یا حتی در دیگر شعرها وخودم تلاش میکردم در دنیای قدیمیترین شعرهای فارسی ببینم تشابه های فکری چگونه است. این موضوعات و آموختن زبان عربی مورد نیاز پژوهش در تاریخ، مرا واداشت دو سه سال پیش تصمیم بگیرم زبان عربی بیاموزم، حتی برای چند سالی در دمشق زندگی کردم. ولی ریشه ایتر برای این گریز زدنهایم بگویم این برمی گردد به جغرافیای زندگی و ذهنی من، در مسقط الراس من، نیمی از مردم به زبان عربی سخن میگفتند و در سال های کودکی ام حضور شبکه های فارسی درحد چند ساعت در روز بود و بیشتر کانال های تلوزیونی عربی بود و زبان عربی برای من غریبه نبود. جامعه خسته و ناامید عرب به دنبال نکبت فلسطین و حرب النکسه عرب در سال۱۹۶۷ و تزریق هویت عربی پس از جمال عبدالناصر، در زیر خیمه عربیت جمع شدند. ادعای مالکیت برخی از مشترکات فرهنگی خاورمیانه و خصوصا ایرانی برای بازسازی هویت عربی راه ساده ای بود، بخصوص که همسایه شان ایران درحال جنگ با متحد عرب آنان عراق بود. این تمام ذهن کودکی ام را درگیر میکرد که به دلیل قرابت بیست دقیقه ای با شهر سندباد بحری و شهر ابن سیبویه پدر نحو عربی (سیراف یا بندرطاهری) هویت تازه و صحیحتر و غیر از آنچه میدیدم برای خاورمیانه بیابم و دور از حب و بغض حتا ایرانی و فارس بودنم و خودم را شهروند جهانی وسیعتر بشمارم. بی آنکه دوست داشته باشم پان ایرانیست باشم، فکر میکردم فرهنگ ایرانی فرهنگ یک قوم نیست بلکه افشرده و تجلی یافته تمدن های پیش از خودش بوده و زبان و کلمهها بار جغرافیا و تاریخ خویش را بردوش میکشند. چگونه در جایی زندگی کنم که به صورت مستقیم با شرق و غرب و خاور دور از طریق دریانوری و بازرگانی رابطه داشته اما در جغرافیای محدود خودم باشم. چگونه از سه گانه های ادبیات ایران (حماسهها و شاهنامه، نوشتار دینی زردتشی وسوم ادبیات عامیانه هزار یک شبی) از هزارویک شب غافل باشم؟ امروزه در هزارو یک شب هم مناقشات بسیاری است برای وسیع بودن جغرافی ایاش. بخشی از آن درجغرافیای اتفاق افتاده که سالها کمتر مورد توجه قرار گرفت هم خودش هم جغرافیایش. از همان سالها دائم کتاب های تاریخی را به دنبال سفرهای سندباد بحری و تطبیق تاریخی هزارو یک شب (هزار افسان) میخواندم. در جغرافیای تاریخی ایران کهن و در غالب قصهها دنبال ردپای جاده ی ابریشم و چین وهند و ایران و بین النهرین و شامات میگشتم و با قافله های چین هند و با بار تند فلفل و دارچین به شام میرفتم و گاهی سرمرست شراب شیرین انار ارمنی به جنوب. از همین رهگذر عقیده دارم زبان و ذهن دریای من فراتر از جغرافیای کوچکی است که امروزه با مرز و خطها روشن میشود. جغرافیای ذهنی من از زن و انسان شروع میشود تا خطوط بینهایتِ تیر آرش. این زبان دامنه ی انتخاب واژه های من است. هرچند بسامد تصویرهای کوه و دریا و عناصر طبیعت جنوب در زبان تصویری شعر من بسیار بالاست ولی جغرافیا دائم غیر محدود است تا جایی که شعر حس ترجمه بودن را دارد. این گونه بگویم: فکر میکنم ایران خوب دیده نشده است و گوشه ای که جنوب ایران هست نیز در جغرافیای طبیعی و ادبیات و شعر خوب دیده نشده است. به همین دلیل برخی تصاویر شعری از جنوب ایران را پیشتر ما به واسطه ی آشنایی با زبان ترجمه در شعر عرب یا حتا شعر اسپانیا و یا آمریکای لاتین خوانده ایم.
اتفاقا نظر من هم همین است که محتوای شعری شما بیشتر به فضای ترجمه نزدیک است. یک علتش را خودتان گفتید. دوری از فضای شعر و شاعری ایرانی بعد از سال ۸۳. چه چیز باعث میشود یک شاعر از شعر معاصر سرزمینش دوری کند؟ سرخورده شده بودید یا دلیل دیگری داشت؟
– سرخوردگی از خیلی چیزها بود، به خصوص دنیای شخصی انبانی پر برای این تصمیمها دارد. مثل خیلیها به دلیل مشغله شغلی، تلاش مالی، زندگی در سفرهای کوتاه و روزانه و پژوهشهای روی تاریخ جنوب ایران و دوری و فاصله مکانی از شاعران از حضور در این جمعها باز میماندم. از شعر فاصله نگرفتم اکثر کتاب های شعرچاپ شده را مثلا صد تا کتاب با هم میخریدم و میخواندم ولی بیشتر یک جا در روزهای خاص و بیشتر تورق بود. از فضای شاعران فاصله گرفتم چون میدیدم خاستگاه فکری و دغدغههایم و زیر ساخت های فکریم با خیلی از شاعرانی که کارشان را میخواندم یکی بود. چیز تازهای نمییافتم جز اینکه یک مخاطب باشم که با خوانش شعر دیگر شاعران مخاطب بودم و لذت میبردم. البته به همین فضای شخصی اضافه کنید تغییر مدیریت ایرانی و بستهتر شدن فضای مطبوعات و ماهنامه های که مروج شعر مدرنتر و آونگارد بودند. در دورانی که به اسم خاتمی مشهور است با همه خوب و بدیهایش، همه چیز دست به دست هم داد تا ترجمه های خوبی در بخش نظریههای ادبی و رمان و شعر وارد بازار کتابخوانی شود. تالیفات شعر و داستان ایرانی و نشر شعر خصوصا مشهور به دههی هفتاد هم جایگاه خاص خودش داشت. حضور اینترنت و بستهتر شدن فضای فرهنگی سبب شد خیلیها به وب سایتها و وبلاگهاشان پناه ببرند. مطبوعات و حتی انجمنهای دانشگاهی کمتر به تبیلغ آثار نشر شده پرداختند و شد چیزی که این روزهاست که مخاطب برای برخی تجربهها کمتر است و حتی اگر دربین شاعران جوان رغبتی به آنها باشد. خیلی از شاعران جوان هم سن و سال یا کوچکتر از من با خواندن چند تجربه تازه از شاعران دهه ی شصت و هفتاد به همه ی تجربه های آنها کهگاه تجربه های نسل قبل خرده میگیرند و به بیدانشی در شعر متهم میکنند و منتقدان جوانتر به محض عبور یک شاعر از بی مخاطبی و جلب مخاطب آن شاعر را با نظریههای ادبی بسیار محدود به سانتی مانتالسیم و ساده انگاری وعامه نویسی میخوانند حال آنکه ادبیات ایرانی پهنای وسیعی برای تمام شاعرهاست و از شاعران قوی که بگذریم دلیلی ندارد شاعران متوسط حتی ضعیف مخاطب دار را به جای نواختن و تحسین و مورد شماتت قراردهیم. مشهور بودن یک شاعر دلیلی بر نمایندگیاش در ادبیات و شعر زمانه اش نیست. مشهور بودن برآیند مولفه های است که مقبول ترند یا موثرتر. که به نوعی نقد باید این مرزها را مشخص کند نه به ویرانگری بپردازد. بیشتر شاعران سر در لاک فرو برده اند و کار خودشان را آرام و بیسرو صدا و در محیطهای کوچکتر انجام میدهند. همه هستند ولی در فضای انگاری کرختتر و خستهتر. مثلا این گونه نیست که به دلیل فعال نبودن منتقدان خوب نقد عصبی و شتابزده وگاه خصومت دار فعال باشد. انگاری دکان همه بی رونق است. ولی پرصدا بودن یا سر در لاک سکوت فرو کردن نشانه ای از شاعرانگی نیست. همه ی اینها خصلت اند و محصول یک سری مسایل شخصی و اجتماعی. در مورد خودم باید بگویم قبلا هم سر در آخور خودم داشتم و با این اتفاقات رخ داده دل و دماغی برای حضور نمیماند. برای عبور از مشکلات شخصی و حضور در جمع شاعران (نه شعر شاعران) انگیزه ای ندارم.
یک چیزی که در شعرهای شما نمیبینم عناصر اجتماعی هستند. آیا به شعر اجتماعی علاقه ندارید یا عمدا از آن دوری کردهاید؟
– من شعر اجتماعی کمتر نوشته ام اصلا آرزویم این است کمتر اجتماعی باشم. از دریچه ی اجتماع وارد شعر نمیشوم شعر پیادهرویی است که در تنهاییم گشوده میشود. شعر برایم وسیله نیست. شعر آخرین پناهگاه من برای زندگی است. اما بی نوشتار اجتماعی هم نیستم، توی فضای اینترنت دو شعر از سال های اخیر من هست یکی پیامبر سیاه پوست شعری برای آقای اوباما و دیگری پوست مرا بدون خراش بردارید شعری برای روزهای سیاه تیر۸۸ هر دو منظومه اند و شعر بلند و به قول دوستانم اعتراضی. اجتماعیترین شعرهای من رونما و زیر ساخت کاملا عاشقانه دارند و شعرهای عاشقانه ام پشتوانهای اجتماعی. باید بگویم من زندگی متضادی را تجربه کرده ام در شهر کوچکی در ایران به عنوان کانون گرایشات فکری متفاوت با دیگر همشهریانم دائما مورد هجوم بوده ام. دوست نداشته ام آفتابی باشم، اما آفتابی میشدم. تا سه سال پیش به ناچارِ جبر اجتماعی و محیطی جز پیش قراولان فعالیت های اجتماعی در شهرم بوده ام. در شهرهای کوچک، فعالیت های محدود و ناهمخوانِ با تفکر مدیریت بسته ی ایرانی از آدم حسنک وزیر میسازد. هنوز تنمان زخمی آن روزهای قدیمی تراست و دلمان به کردار گوسپند بردار. آن سالها نمیدانستم نباید این قدر در جبهه ی مسایل اجتماعی جنگید گاهی شب وقتی در خانه بودم شعر میخواندم یا مینوشتم حس میکردم گنجشک زخمی ای هستم در سایه سار شاخه های درختی که دوست دارم. دیگر وقت جیک زدن از روزمرهگیها نبود. وقتی بیرون از شعر در در ملاء عام و در میدان شهر داد و هوار میکنی و چوب خورده و زخمی میآیی و مینشینی پای شعر دلت نمیآید توی محیط شعر که برایت پناهگاهی هست از زخم های که میبریم حرفی داشته باشی. مگر آنکه موضوعات اجتماعی که به هیچ وجه جدا شدنی از آدم نیستند در رنگ و قالب دیگری ظهور کنند. حالاها فکر میکنم: با سلطان بودن ذوق آدم از شاعری میافتد، برسلطان بودن هم انرژی شاعرانه ات را میگیرد و از تو یک فعال جریان های روزمره ی اجتماعی میسازد که هی باید کیلو کیلو شعار بنویسی. با سعدی هم عقیدهام که هر چه گفتیم جز حکایت دوست/ در همه عمر از آن پشیمانیم. من هرجا غیر از این بوده ام، سرِ آن بوده که حس کرده ام به تریش قبای دوست چیزی برخورده است و من هم جو زده در موقعیت دراماتیک قرار گرفته ام و مجبور شدهام هی کمک و داد و هواری راه بیندازم… نویسنده و شاعر در هر صورت متعهد است در اوج بیتعهدی هم کلمهها متعهدند در ایران ما همه کلمهها از دید نشانهشناسی، بار اجتماعی یا سیاسیدارند از نفت تا سیبزمینی تا دلار…
یعنی شما شعر اجتماعی را با شعار یکی میدانید الزاما؟
– نه ابدا چنین تصویر ذهنیای ندارم. از دید شخصی و دریچهی خودم حرف میزنم. وقتی دغدغه یکی مبارزهی اجتماعی است یا دغدغههای سیاسی خب شعرش رنگ همینها را میگیرد. شعر از دید من رنگ خاصی ندارد نه اجتماعی و نه شخصی این ذهنیت و جغرافیای ذهنی ماست که شعر را میپروراند. از دید من شعر برایند احساس است و زبان. انتخاب موضوعات شعری یا شیوه نوشتار شعر یا موسیقی و به ماهیت و ساختار فکری من برمی گردد. همیشه رابطه ای هست بین زنبور عسل وگرده ی گل و بین گنجشک و دانه ی گندم. من بین شاعر بودن و شعر اجتماعی رابطه میبینم و فاصلهای نمیبینم. همین که دغدغه ی چیزی داشته باشی و از آن موضوع بنویسی و شاعر باشی، شعر نوشته ای. ولی رابطههای معنا داری گاهی بین شعر اجتماعی و شعار اجتماعی میبینم. در اجتماع حتی شعار چیزی بدی نیست شعار را مرحله ای برای عمل میدانند و با پشتوانه ی شعور و فکر نقدش میکنند و بسته به عمل گرا بودن یا نبودن ارزش گزاریاش میکنند. حالا همان قدر گاهی توی عوام رسم شده است به جای خالی بندی و کلام بیپشتوانه میگویند فلانی شعر میگوید در بین شاعران هم جا افتاده است که کلام بدون دغدغه ی اجتماعی و بدون ته نشین شدن در ناخوداگاه و برآمدن از ناخوداگاه را شعار میخواندد. البته اگر تاریخ را مقداری ورق بزنیم و حداقل شخصیت های مشهور و تاریخ ساز معاصر میبینیم خارج از این اصطلاحات، سیاستمدارن و دیکتاتورها رابطه های مستقیمی و معنا داری با شاعران و نویسندگان دارند.
در جواب سوال اول گفتید که زندگیتان فراز و نشیب زیاد داشته. خب البته میتوان این طور برداشت کرد که شعر شما از فراز و نشیبهای زندگی فردیتان بیشتر تاثیر گرفته تا حادثههای اجتماعی. اما این به این دلیل نیست که شما به گفته خودتان اساسا از شعر اجتماعی در گریز هستید؟ وگرنه با دو شعر اجتماعی اخیرتان نشان دادید که میتوانید اجتماعی هم بسرایید.
-با شما هم عقیدهام و عقیده دارم که در شعر ناخوداگاه باید قویتر از خودگاه شعری است. باید ناخوداگاه بر خودآگاه مطلع و باسواد یک شاعر امروزی بچربد. من گفتم دوست دارم اجتماعی نباشم ولی خب من تعین نمیکنم بودنم را. با حرفم تعیین نمیکنم. با باید یا نباید گفتنهایم تعین نمیکنم. بلکه ناخوداگاه من تعیین میکند. تضاد و دیالکتیک درون من مغلوب ناخوداگاه من است. روی سلیقه و انتخاب موضوعات شعریام درب و قفلی نمیگذارم. حادثههای شخصی من جدای از فراز و فرودهای صفحات تاریخ ایران نیست. عادت دارم که انسان مدارتر به سمت نشانه های شعر بروم و مرکز دیدگاههایم انسان است، انسانی که خودم مرکز هستم. در تاریخ و معماری وهنر هم از انسانشناسی به سمت اجتماع یا شناخت این هنرها حرکت میکنم انسان امروز خواه ناخواه اجتماعی است. بدون اجتماعی هویت و معنای نمییابد و گاهی قدری خیلی اجتماعی است. انگاری اجتماع انسان امروز را له و لورده کرده است. لت خورده است انسان امروز از اجتماع. من گاهی از این اجتماعی بودن به دلیل نادیده گرفتن انسان و آرزوهای ساده و دست یافتنیاش سرخورده میشوم. گاهی لجم گرفته است. حالا یک شاعری مثل من که در دنیای واقعیاش نوشته های مستقیم و مقالات اجتماعی هم نوشته است. خب دیگر دغدغه اش نوشتن از این دغدغهها نیست وقتی نوشته است و روزمره شده است برایش یا میبیند دائم دیگران مینویسند وتخصصیتر و بهتر از او مینویسند یا هزارن دلیل دیگر، ولی نوشته های اجتماعی میخوانم و در ذهنم یا در روزمرههایم مینویسم وبعد از ته نشین همینها کلمات دیگری سردرمی آورند. شاید کلمات تکراری و یا تصویرهای تکراری و رنگ و رفته ای که هزاران شاعر پیش از من دیده اند و نوشته اند. من نیز میبینم و میبینمشان و لمسشان میکنم و مینویسمشان. جدای از نوشتن برای خودم هویتی نمیبینم. همین انسان له شده اجتماع مدرن امروزی در وسط شعر عاشقانه و با لحن کودکانه نیمه طنز و گاهی جدی نقش ابرانسان را دارد.
برادر چندمم بود که مرد/ کوه را برداشتم و گذاشتم سنگ لحدش
آسمان را تا میکنم میگذارم در جیبت / که ببین به فکر روزهای سرما خوردگیات هستم
ماه را بر میدارم از آسمان خالی میگذارم گوشه لبت که خدای بکنم
برمی دارم از ابرهای پف کرده / و زردهی خورشید/ برای خودم نیمرو درست میکنم /جادو میکنم و تمام دنیا را میبلعم
از شعر اجتماعی که جای خود دارد از نوشتن شعر هم گاهی کوچ کرده ام به حس های شاعرانه. لج بازی، الاکنگ بازی را در خیلی های دیگر دیده ام. شعر است هرکسی نظری دارد حتا مبتدیترین شاعران که فکر میکنیم هنوز پیچ وخم راهشان را نیاموخته اند. دوست دارم مثل یک کودک واژههایم را رسم کنم. گنجشکها را دوست دارم ولی دوست ندارم روی یک درخت بنشینم و خوش صدا جیک جیک کنم. یا در روزمره گیها مورچه ی کارگر باشم. یا درهیات یک زنبور عسل کار پژوهشی انجام بدهم. دوست دارم در شعر خودم باشم رها و آزاد. شعر نقش خانه چهارم لی لی بازی دخترکان را دارد برای من. خانهی استراحت است. آخرین خانهای که میتوانم درآن نفس بکشم وآخرین سرزمینی که مثل یک اسب درآن حرکت کنم. تصویرها را ببینم گاهی تند و گاهی تکراری تصویرها را روایت کنم. در شعر اسبی باشم رها و آزاد که تخیل رکابدار اوست.
یکی از ویژگیهای شعرهای شما فراوانی دایره لغات است. گاهی موقع خواندن شعرهایتان گیج میشدم. دوست دارم بدانم استفاده از دایره لغات وسیع، عمدی است یا اینکه زبان شعری شما همین است؟ شما یکی از شلوغترین ذهنهای شاعرانه را دارید.
– من خودم شاعران با دایره لغات محدودتر را دوستتر میدارم. لمس فضای ذهنیشان سادهتر است و گاهی صادقانهتر. واژگان من تراوشی از کوزهی ذهن مناند. در کنار نوشتن شعر، مقداری تاریخ و جغرافیای تاریخی و اسطوره آناهیتا نوشته و مشق کرده ام و پای نقد نمایشنامه گروه تئاتر با دوستانم بوده ام. شعرم همین هاست ولی بدون پز دادنها و مرصع شدن از کلمات تخصصی. ممکن است گاهی لباس نتکانده با خودم کلماتی و لغتی آورده باشم. ولی تلاشم این بوده شاعر باشم نه واژه نگار. مثلا من یک منظومه بلند برای تاریخ خلیج فارس دارم پوسته ی اولش عاشقانه است، مرد وطن در گرو چهار دخترک از فارس و دختر و پرتغالی و بریتانیا دل میباخته است و سر اخر تیرخورده مثل خورشید در دریا غروب میکند. با شروعی اینگونه: بازگشتن آرامم نمیکند/ حتا به شعر/ راه رفتن آرامم نمیکند/ که نخواست همگامم باشد آن دیگری… در این روایت ساده هیچ بهانه ای نمیبینم از تاریخ بنویسم. گاهی یادم میرود خودم را با وطنم که اینجا به جای نوشتن از مرد وطن است (که اینجا به جای مام وطن است) از خودم مینویسم. در لایههای بعدی یا بازخوانی شعر متوجه میشویم که یک روایت تاریخی کامل هم است هرچند دنبال نظریه اجتماعی و تاریخی نبودم. حرفهایم را در این موضوع در ۵۰۰ صفحه پژوهش تاریخی نوشته ام و به فضای شعر برای این حرفها نیازی نداشتم. درقلمرو شعرهمه ی دغذغه های من چون گردبادهای بادهای جنوبی میوزند، از دغدغه ی کار روی هزار و یک و دنیای خاورمیانه و حکومتهایش تا ترجمه شعر. دوست دارم آن و جانی غیر از شعر ننوشته باشم. شعر من جز سادگی و طبیعت وجغرافیای که درآن زیسته ام چیزی ندارد. با این همه فکر میکنم باز هم انسانم و جز تاریخ و جغرافیای انسانی، جغرافیای ندارم/ تاریخی ندارم و ماه یادگار شب های تنهایی است /که برسینه ام سنجاق زدهاند.
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.