رمان «مدار رأسالجدی»، نوشتهی هنری میلر، به همت نشر نخستین به چاپ رسیده است. این رمان یکی از مهمترین کتابهای هنری میلر است که اهمیت آن در نثر منسجم و محکم آن و دیگری در حوادثی است که قبل از حوادث «مدار رأسالسرطان» اتفاق افتاده است، درست زمانی که میلر هنوز در شکنجهگاهی، به قول خودش، به نام امریکا زندگی میکرد، بدون هدف یا هنر. «مدار رأسالجدی» مملو از سرخوردگی، امید و کفاره است، فریادی است علیه هرز رفتن و تباه شدن. این کتاب دربارهی حوادثی است که سالها قبل از نگارش آن اتفاق افتاده و در مسیر نوشتن، میلر به کشفِ خویشتنِ خویش میرسد. اگرچه این کتاب در دوران اقامت میلر در پاریس نگاشته شده، اما تمام حوادث آن به دوران زندگی میلر در نیویورک بازمیگردد. در واقع، این کتاب ریشههای این موضوع را تا حدودی به روی خواننده میگشاید که چگونه شد کتابهایی به نامهای مثلاً «مدار رأسالسرطان»، «سکسِس»، «پلکسِس»، «نکسِس» و «بهار سیاه» نوشته شد.
در این رمان میلر به ریشه میزند و به جوهر هر پدیده و موضوع رخنه میکند. احساس بیزاری و بیان نفرت از امریکا که در «مدار رأسالسرطان» نیز وجود دارد در این کتاب به اوج میرسد تا جایی که میلر میگوید: «من موجودی بدسرشتم که زادهی کشوری دیوسیرت است.» در این رمان انسان و هر آنچه بر محور انسان میچرخد به زیر ذرهبین میلر میرود. اهمیت «مدار رأسالجدی» تا آنجاست که به جرئت میتوان گفت هرگونه بررسی و مطالعه در زندگی و آثار هنری میلر بدون توجه به این کتاب کامل نخواهد بود.
قسمتی از کتاب مدار رأسالجدی:
فردای آن روز کرونسکی به من تلفن زد. زنش روی تخت جراحی فوت کرده بود. آن شب برای صرف شام به خانه رفتم؛ هنوز سر میز شام بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. کرونسکی بود که مثل مُردهها پشت در ایستاده بود. تسلیت گفتن همیشه برایم کاری مشکل و در مورد او اصلاً کاری غیرممکن بود. شنیدن کلمات مهملِ همدردی از دهان زنم مرا بیشتر از وی منزجر کرد. به کرونسکی گفتم: «بزن از اینجا بریم».
مدتی در سکوت قدم زدیم. به پارک که رسیدیم داخل شدیم و به طرف چمنزار رفتیم. هوا آنقدر مهآلود بود که بهسختی میشد سه قدم جلوتر را دید. در حال قدم زدن بودیم که ناگهان به گریه افتاد. من ایستادم و به طرف دیگر نگاه کردم. وقتی گریهاش تمام شد به او نگاه کردم که به من لبخند میزد. گفت: «جالب است، پذیرفتن کرگ چقدر سخت است.» من نیز لبخندی زدم و دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «ادامه بده، حرفت را بزن، دلت را خالی کن.» به قدم زدن در چمنزار ادامه دادیم، گویی که در قعر اقیانوس قدم میزدیم. مه غلیظتر میشد و بهزحمت او را میدیدم. او آرام ولی عصبانی حرف میزد. گفت: «میدانستم که اتفاق خواهد افتاد. بیشازحد زیبا بود که بماند. یک شب قبل از آنکه زنش بیمار شود، کرونسکی خواب دیده بود. خواب دیده بود که هویتش را گم کرده است: در تاریکی سکندری میخوردم و نام خود را صدا میزدم. یادم هست به پلی رسیدم و به پایین که نگاه میکردم خود را در حال غرق شدن میدیدم. با سر از پل شیرجه زدم و وقتی از عمق به سطح آمدم ایتا را دیدم که در زیر پل غوطهور است و ناگهان اضافه کرد: دیروز وقتی به در میکوبیدم آنجا بودی، نبودی؟ میدانستم آنجایی و به همین خاطر نمیتوانستم از آنجا بروم. میدانستم ایتا در حال مردن است، میخواستم با او باشم اما میترسیدم تنهایی به بیمارستان بروم. حرفی نزدم و او به پرتوپلا گویی ادامه داد: اولین دختری که عاشقش بودم همینگونه مُرد. بچه بودم و نمیتوانستم مرگش را فراموش کنم. هر شب به گورستان میرفتم و بر مزارش مینشستم. مردم فکر میکردند دیوانهام. شاید هم دیوانه شده بودم. دیروز وقتی پشت در ایستاده بودم، همهی این ماجراها به ذهنم خطور کرد. به ترنتون بازگشته بودم، بر سر مزار، خواهر آن دختری که عاشقش بودم کنار من نشسته بود. گفت این وضعیت نمیتواند به مدت طولانی ادامه پیدا کند، چون اگر ادامه پیدا کند دیوانه خواهم شد.
مدار رأسالجدی را داوود قلاجوری ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۳۸۳ صفحهی رقعی با جلد نرم و قیمت ۸۵ هزار تومان چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.
منبع:
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.